مجازي شده ام...
كسي حرفهايم رانمي فهمد..سخنانم نامفهوم است...گويي همه ازمن خسته ام...
حتي ديگر پاسخ سلامم هم گفتنش برايشان سخت است...مي گويند آزادنيستي...رهاباش...فكرمي كننند ديوانه ام...
صحبت هايشان باورم مي شود و هريك تيري مي شود به سمت قلب خسته از تپيدنم!
من مرده ام,جسمم حركت مي كند...اما روحم خسته است...
شعله وجودم هرروز بي فروغ تر از ديروز مي شود...صحبت هايشان همانند آب است خاموشم مي كند...
سكوت كرده ام..مي گويندبازهم بيشتر...
مي خواهند خودم نباشم...
من نابود شده ام....
تمام شده ام...
اما آرامم...
آرام خسته...!
بازهم سكوت مي كنم...!
عادت كرده ام به سكوت روزهايم وفرياد اشك هايم درشب!
عادت كرده ام به شكستن آيينه...
خودم را كه در ان مي بينم مي خندم...
خنده اي شبيه به جنون...
به ديوانگي ام مي خندم...
......... ........... ........ تعريف نشده ام ......... ........... ........

من منم نه كس ديگري...
اما همه ميخواهند من,او باشم...
ديگري مي گفت:چه زيباست تولد ضميرها...!؟
آنه كليشه اي فكر ميكنند...آنها آدم نمي خواهند....عروسك براي بازي مي خواهند...!
من نمي توانم اينگونه زندگي كنم!
فزياد مي زنم براي تو! توئي كه مي گويي من نباشم...گوش كن به صدايم....:
من منم...
من _________ « من » _________ مي مانم...
من _________ « من » _________ خواهم ماند...
تو « او » مي ماني...
...« او » زندگي مي كني...
...« او » مي روي...
...« او » مي ميري...
دريغ از آنكه تو « تو » هستي...!!
سالهاست كه به خودت دروغ مي گويي...
دروغ هايت باورت شده...
تو باخودت نيز غريبه اي...!

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0